گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش