گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
چه شب است یا رب امشب كه شكسته قلب یاران
چه شبى كه فیض و رحمت، رسد از خدا چو باران
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش