گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش