گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
هنوز از جبهه میآید نسیم آشنای تو
خیالانگیز و رؤیایی عروج تا خدای تو
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
خاموشی تو رنگ فراموش شدن نیست
در ولولۀ نام تو خاموش شدن نیست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش