گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش