در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورتاند و تو جانی»
آسمان ابریست، آیا ماه پیدا میشود؟
ماه پنهان است، آیا گاه پیدا میشود؟
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش