علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
قسم به ساحتِ شعری که خورده است به نامم
قسم به عطر غریبی که میرسد به مشامم
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش