گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش