هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت