در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش