وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
ای خانۀ دوست! منزل میلادت
در خاطرۀ زمانه عدل و دادت
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟