وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
غریب شهر قمی... نه، که آشنا هستی
تو مثل فاطمه، معصومۀ خدا هستی
از غیب ترنم حضوری آمد
از قلۀ آسمان چه نوری آمد
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را
حال و هوای کوچه، غمآلود و درهم است
پرچم به اهتزاز درآمد، محرّم است
چشم تو را چقدر به این در گذاشتند؟
گفتی پدر، مقابل تو سر گذاشتند