مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت