تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت