تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من