بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من