خبر داری که با این دل، دل عاشق چهها کردی؟
میان بُهتِ اندوه فراوانت رها کردی
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید