آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»