علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را