خبر داری که با این دل، دل عاشق چهها کردی؟
میان بُهتِ اندوه فراوانت رها کردی
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید