ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود