ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
هیچ کس تا ابد نمیفهمد
شب آن زن چگونه سر شده بود