بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه