چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
چنان اسفند میسوزد به صحرا ریگها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا