تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست