در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود