خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
آن که نوشید می از جام بلا کیست؟ حسین
آن که کوشید به یاری خدا کیست؟ حسین
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
يارب از فرط گنه، نامهسياهم چه كنم
گر نبخشى ز ره لطف گناهم، چه كنم
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست