نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو