نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود