امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
نور خدا گرفته فضاى مدینه را
تغییر داده حال و هواى مدینه را
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
ای یادگار آدم و ادریس، ای قلم
برکش قلم به صفحۀ تلبیس، ای قلم
آرم سخن بهنام تو، یا باقرالعلوم
تا گویم از مقامِ تو، یا باقرالعلوم
اشکی بوَد مرا که به دنیا نمیدهم
این است گوهری که به دریا نمیدهم
بر درگهی سلام که ذلت ندیده است
آن را خدا چو عرش عزیز آفریده است
اى آفتاب مهر تو روشنگر وجود
در پیشگاه حکم تو ذرات، در سجود
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
ای آفتاب حُسن به زیباییات سلام
وی آسمان فضل به داناییات سلام
ای باخبر ز درد و غم بیشمار من!
برخیز و باش، فاطمه جان، غمگسار من