نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
تو سرزمین مقدس تو باصفا بودی
تو جلوهگاه مقامات انبیا بودی
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
یک عمر دلم غصۀ مولا خوردهست
تا حکم شهادت من امضا خوردهست
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
غمگین مباش ای همنفس که همدمی نیست
عشق علی در سینهات جرم کمی نیست