به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
پر کشیدهام، چه خوب!
میپرم به اینطرف، به آن طرف
ای نسیم صبحدم که از کنار ما عبور میکنی
زودتر اگر رسیدی و
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟