چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟