در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین