بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم