به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید