میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند