تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
آن اسم اعظم که نشانی میدهندش
سربند یا زهراست محکمتر ببندش
میروم گاهی خراسان گاهگاهی کربلا
یکطرفشمسالشموسویکطرفشمسالضحی
یک کوچه غیرت ای قلندر تا علی ماندهست
شمشیر بردارد هر آنکس با علی ماندهست
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
یوسف، ای گمشده در بیسروسامانیها!
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی
کو شب قدر که قرآن به سر از تنگدلی
هی بگویم بِعلیٍّ بِعلیٍّ بِعلی
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
چه جمعهها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه بغضها که در گلو رسوب شد، نیامدی
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده