ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند