کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید