همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر