هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
قیامت غم تو کمتر از قیامت نیست
در این بلا، منِ غمدیده را سلامت نیست
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت