با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد