عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی