روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید