ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
دانی که چرا مثل گُل افروختهای؟
هم ساختهای با غم و هم سوختهای؟
دانشطلبی که نور ایمان دارد
جویای فضیلت است تا جان دارد
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
چشمی از غم ستاره باران دارد
دلسوختهای که داغ یاران دارد
ای موجِ امید، راهی ساحل تو
ای مهر و وفا عجین در آب و گل تو
ای ذرۀ کوچکِ مدار هستی
ای آنکه به رحمت خدا دل بستی
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی