پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود