پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد