او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود