او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید